جواب معرکه
انشا طنز : آسمان سیاه
در سیاهی شب همه جا را تاریکی فرا گرفته بود ، از بس در تاریکی به این ور و آن ور نگاه کردم چشم هایم کور شد . بهزاد برادر کوچکم با هر صدای ریزی صدای داد و فریادش بلند میشد از بس کنار گوشم جیغ کشید دلم میخواست همان جا خفه اش کنم ؛ پسره ی جیغ و جیغو! کمی گذشت که صدایی شنیدم ، بسیار به صدای زنبیل مادرم منیره خانم شباهت داشت ، از دور در تاریکی دیدمش که چادر گل گلیش را تا چانه اش کشیده و ابروان سیاه کشیده اش در هم گره خورده است ، شبیه عزرائیل بود با آن ابهت و هیبت ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود کم مانده بود شلوارم را هم خیس کنم ، بهزاد پسرک بیچاره رنگش عین گچ شده بود . مادرم نزدیک تر آمد و پس گردنی محکمی بهم زد هنوزم که هنوز است جایش ذوق ذوق میکند ؛ مادرم با صدایی شبیه زمزمه در گوشم گفت :《 پسرک کله شق ! حالا بدون اجازه من این وقت شب بیرون میروی ؛ برویم خانه پدری حسابت را کف دستت بگذارد 》 حالا دیگر از ترس خودم را خیس کردم ! با هر مصیبتی بود خودمان را به خانه رساندیم وارد خانه شدیم صدای خروپف پدرم بلند شده بود و تا هفت ايالت آن طرف تر هم میرفت ،لبخندی بر لبم آمد و مادرم را نگاه کردم ، چپ چپ نگاهم کرد و گفت :《 انشالله صبح الطلوع 》من هم خنده ژکوند و گلوگشادی تحویلش دادم .